هشتم تیرماه در نبود محمد حقوقی، سوگ نوشته ای برای مردی با قیافه ای اسطوره ای
به گزارش مجله فیروزی، سرویس استان های خبرنگاران-مرتضی حاتمی،نویسنده و روزنامه نگار: هرگز قیافه و نگاه خیره و نافذ مردی که با موهایی جوگندمی و دم اسبی که دم در آپارتمانش منتظر ما بود، را فراموش نخواهم کرد.
قطار سوت می کشد و می ایستد. تیرماه 1371 است و من و حسن نجار گرمازده وعرق ریز، کوچه پس کوچه های صحنه و کرمانشاه را پشت سر گذاشته ایم و سوار بر اتوبوس تهران-الف، هم اکنون زیر سقف آسمان درختی دارآباد ایستاده ایم. از نام دارآباد تصوری سرد و مبهم و خاکستری داشتم. اکنون سرکوچه ای ایستاده ایم که نشانی منزل شاعری نام آشنا در یکی از خانه هایش را از کوروش همه خانی شاعر همدیاری گرفته بودیم.
محمد حقوقی!
از نانوایی
خانواده اش را در اصفهان تنها گذاشته بود و برای انجام و اتمام مجموعه شعر زمان ما در دارآباد در پناه هوای درختان سربه آسمان ساییده اش نفس می کشید.
ماشینی سر کوچه، چند قرص نان تازه می گیریم. می خواهیم اولین ملاقاتمان با او متفاوت باشد و به سوغاتی های تکراری و شیرین بسنده ننموده باشیم...با شعرهایش و نام عجیب و دلهره آور دارآباد در کتاب ها و نشریات تخصصی ادبی آشنا بودم، اما نمی توانستم با شعرهایش ارتباطی خوب و مطلوب برقرارکنم. تنها از نقدها و تفسیرهایی که بر شعر شاعران زمان ما می نوشت، لذت می بردم و واکاوی و کشف های تازه اش از دنیای شعر و شاعران، برایم زیبا و مجذوب کننده بود.
نان ها را دست به دست می کنم. دم در منتظر ما به انتهای کوچه که به خیابانی خلوت و پر درخت منتهی می گردد خیره مانده است. ناخودآگاه قدم های مان شتاب می گیرد. سلام و احترام و ادب...
در را می بندم... پشت سرش پله ها را طی می کنیم. داخل اتاقش پر از عطر شعر و بوی نعناع. فنجان ها را از دمنوش تازه پرمی نماید. گفت برای جُنگ ادبی اصفهان با هوشنگ گلشیری و ابوالحسن نجفی و دیگران چه خون دل ها که نخوردیم...
خانواده اش را در اصفهان تنها گذاشته بود و برای انجام و اتمام مجموعه شعر
به پشت سر نگاه می کنم. دلتنگ می شوم... قله ها در مه فرو رفته و بغض ها آوار گلو شده اند. قطار هنوز نیامده. سر ایستگاه، انتظار می کشم که کدام مسافر، نخست سوار می گردد.من...تو...او...
زمان ما در دارآباد در پناه هوای درختان سربه آسمان ساییده اش نفس می کشید. به خنده گفت: من شاعری هستم با قلبی فلزی... وقتی تعجب ما را دید، از بیمارستان های تهران و اصفهان گفت و عمل باز دریچه میترال قلبش گفت...از او اجازه می گیرم و با اشتیاق قفسه کتاب های چاپ شده اش را لمس می کنم و بو می کشم... بوی کلمات تازه با طعم تند نعناع. از مجموعه شعر گرفته تا نقد و آنالیز و کتابی درسی برای مقطعی دانشگاهی همه و همه در این سه قفسه چوبی، به من لبخند می زنند. آرزو می کنم که ای کاش من هم روزی قفسه هایی از کتاب های منتشرشده می داشتم...
از درویشیان و یاقوتی و داستان های شان می گوییم و نجار شعری سپید می خواند. شعرش را نقد می نماید و من هم داستانی منتشرنشده می خوانم. سکوتی عمیق بر لبش می نشیند و گره ای بر صورتش می افتد. قلبم تند می زند. برایم خیلی مهم است که نظرش را درباره داستانم بشنوم. لب به سخن باز می نماید و از انتخاب و ترکیب سازی کلمه های شعرشده خوشش آمده. توصیه می نماید داستان های شاعرانه را بیشتر بخوانم و استعاره و تشبیه را در داستان
از نام دارآباد تصوری سرد و مبهم و خاکستری داشتم. اکنون سرکوچه ای ایستاده ایم که نشانی منزل شاعری نام آشنا در یکی از خانه هایش را از کوروش همه خانی شاعر همدیاری گرفته بودیم.محمد حقوقی!
زیاد استفاده کنم.دقایقی بعد کتاب شعر زمان ما1 ویژه احمد شاملو را از قفسه ای بر می دارد و امضا می نماید و به من می دهد: برای دوست تازه آشنا...
با اشتیاق او را به دیار بیستون و طاق بستان دعوت می کنیم. اظهار امیدواری می نماید که بتواند روزی بیاید. در آرزوی به امید ملاقات، دست مان را می فشارد و برای مان آرزوی موفقیت می نماید.
از او خداحافظی می کنیم.به انتهای خیابان نگاه می کنم. برایش دست تکان می دهیم. بند کفش هایم را محکم نموده ام و به نوک درختان بلند چنار، خیره می شوم...
شب، منزل همه خانی و روز بعد ترمینال غرب...
قطار سوت می کشد و حرکت می نماید و ردی از او بر جا می ماند. هر وقت وارد کتابخانه ام می شوم و به قفسه کتاب های منتشرشده ام نگاه می کنم،به یادش می افتم و زیر لب زمزمه می کنم:
مرگ چنین خواجه نه کاریست خرد
به پشت سر نگاه می کنم. دلتنگ می شوم... قله ها در مه فرو رفته و بغض ها آوار گلو شده اند. قطار هنوز نیامده. سر ایستگاه، انتظار می کشم که کدام مسافر، نخست سوار می گردد.
من...
تو...
او...
منبع: ایبنا - خبرگزاری کتاب ایران